«شهید عطری» در فضای مجازی
دربارهی شهید «منوچهر پلارک»، مطالب بسیاری در فضای مجازی درج شده که گاهی ضدونقیض است. در اینجا به طور خلاصه به برخی از مطالبی که راجعبه این شهید بزرگوار ذکر شده است، اشاره میشود تا خوانندگان محترم، خود دربارهی آسیبهایی که پیشتر گفته شد، قضاوت کنند.
شهید سیداحمد پلارک در یکی از پایگاههای زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالتهای آن پایگاه بوده و همیشه بوی بدی بدن او را فرا میگرفت. تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی که او در حال نظافت بوده، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود. بعد از بمبباران، هنگامی که امدادگران در حال جمعآوری زخمیها و شهیدان بودند، متوجه میشوند که بوی شدید گلاب از زیر آوار میآید. وقتی آوار را کنار میزنند با پیکر پاک این شهید روبهرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود. هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرای تهران در قطعه 26 به خاک میسپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد.
توضیح: 1. ایشان حداقل از طرف پدر جزء سادات نبودند. 2. نام اصلی وی منوچهر بوده است. 3. ایشان سرباز نبوده، بلکه بهعنوان بسیجی در جنگ حضور داشته است. 4. بسیجی عادی نبودند، بلکه گویا مسئول دسته بودند. 5. بعید نیست که ایشان یک موقعی از سر شکسته نفسی و ایثار و خودسازی به نظافت سرویس بهداشتی پرداخته باشند، اما اینگونه نبوده که «همیشه مشغول نظافت» بوده باشند. 6. اصل داستان شهادت ایشان کلاً جعلی است و بدین صورت نبوده است.
سنگ قبر شهید پلارک رو با یه چفیه خشک کنید. از این طرف که با چفیه خشک میکنید از اون طرف سنگ خیس میشه و گلاب ازش میاد بیرون.
ششسالگی پدر را از دست داد و چون تکپسر خانواده بود، علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد.
توضیح: پدر منوچهر یک سال قبل از شهادت او رحلت کرده بود.
یک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهید پلارک به سازمان آمدند تا تحقیق کنند در رابطه با چگونگی غسل دادن شهید پلارک و اینکه چه کسی او را شسته و قبر را بازدید کنند و در مورد این موضوع اطلاعات جمعآوری کنند. در روز غسل و کفن و دفن شهید پلارک عکسی از او مانده بود. آن زمانی که من چهره او را باز کرده بودم تا به مادر و پدر شهید نشان بدهم، تصویر مرا گرفته بودند و براساس آن عکس آمدند سراغ من و در مورد چگونگی شستن شهید پلارک از من سؤال کردند. من تمام آنچه دیده بودم و حس کرده بودم را برای آنها گفتم.
توضیح: همانطور که گفته شد، پدر شهید پلارک یکسال قبل از شهادت او از دنیا رفته بود. بنابراین مطلبی که در این خاطره ذکر شده است، غلط است.
سیداحمد یه مادر داره که هنوزم زنده است. خدا حفظش کند. خیلی مؤمنه و اهل دله. معروف بود که تو قنوت نماز از لباش آبی میریخت که معطر بود.
توضیح: بر فرض صحت ادعاهایی این چنین، نمیتوان مجوزی برای نشر آنها کسب کرد؛ چه اینکه گفتهاند: آنکه را اسرار حق آموختند/ مُهر کردند و دهانش دوختند. همهی علمای تشیع و تمامی آنهایی که صاحب کرامات فراوانی بودند، هیچگاه اجازهی نشر به کسی که احیانا اطلاعی از کرامتشان پیدا میکرد، نمیدادند.
این شهید بزرگوار همواره در مراسم اعیاد و مناسبتهای اهلبیت(ع) کار و کوشش فراوان میکرد. هنگامی که از او سؤال میشد که نیت و هدفت چیست؟ همواره میگفت که آروز دارم که حضرت زهرا(س) مرا به فرزندی قبول کند.
یکی از آشنایان خواب شهید پلارک رو دیده بود. میگفت ازش تقاضای شفاعت کرده. شهید پلارک بهش گفته: من نمیتونم شما رو شفاعت کنم. تنها وقتی میتونم شفیع شما باشم که نماز بخونید و بهش توجه داشته باشید. همچنین زبانتون رو نگه دارید. در غیر این صورت هیچ کاری از دست من برنمیآید.
توضیح: حال چه کسی در کجا از ایشان چنین سؤال کلی را پرسیده مشخص نیست. حتی منبعی برای این خاطره ذکر نشده است تا صحت و سقم آن را جویا شد.
مرحوم آیتالله العظمی بهجت درباره این شهید بزرگوار چنین فرمودهاند: «یکی از نهرهای بهشت از زیر قبر مطهرشان رد میشود. تشریف ببرید زیارت کنید، آنگاه مطمئن باشید با خلوص بیشتری پروردگار بلندمرتبه را عبادت میکنید».
توضیح: باتوجه به استعلامی که دفتر نشریهی امتداد از دفتر معظم له گرفت، این سخن از اساس تکذیب شد.
سیداحمد همیشه در همه عملیاتها، یک شال مشکی به سر و گردنش میبست. جالب اینکه با وجود سادات بودنش، شال سبز نمیانداخت. هیئت گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول (ص)، هیئت متوسلین به حضرت زهرا (س) نام داشت. هر روز بعد از نماز جماعت صبح، زیارت عاشورا خوانده میشد. شهید پلارک یکی از مشتریان پروپا قرص این مراسم بود؛ اما حال او با حال بقیه خیلی فرق داشت. هیچ وقت یادم نمیرود، به محض اینکه نام حضرت فاطمه زهرا (س) میآمد، خیلی شدید گریه میکرد. او ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت.
توضیح: همانطور که اشاره شد، شهید منوچهر پلارک جزو سادات نبودند.
سالها بود خانواده شهید حمیدرضا ملاحسنی (یکی از شهدای گمنام مدفون در بوستان نهج البلاغه تهران) منتظر بودند. برادران شهید میخواستند مقبرهای را به صورت نمادین برای ایشان برپا کنند که شهید به خواب برادر میآید و میگوید: «دست نگه دارید». شبی خواهر شهید در خواب میبیند که در منطقه پونک سردار جنگل، تشییع پیکر شهداست و شهید ملاحسنی هم حضور دارد. از او میپرسد: «شما اینجا چه میکنی؟» شهید میگوید: «من آمدهام شفاعت کنم... تمام اینها را...». سپس میگوید: «من حتی کسانی که در پیادهرو راه میروند و برای تشییع هم نیامدند، شفاعت میکنم... . خواهر شهید همیشه در این ایام به سر مزار شهید پلارک میرود (شهیدی که از مزارش بوی عطر پراکنده میشود). در یکی از روزها بر قسمت سرمزار در قاب بالای سر، در یک عکس برادر خود را کنار شهید پلارک میبیند که بالای سرش علامت ضربدری وجود دارد. پس از بررسی، خانواده شهید پلارک را جویا میشود. خانواده ایشان میفرمایند که شهید پلارک هر کدام از دوستانشان که به فیض شهادت نائل میشدند، بالای سرشان یک ضربدر میزد و معلوم گردید که شهید ملاحسنی از دوستان و همرزمان شهید پلارک بوده. خواهر شهید ملاحسنی، شهید پلارک را به بیبی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) قسم میدهند که به برادرم بگو یه نشانهای، چیزی از خودش به ما بدهد... که بعد خواهر شهید خواب میبیند که شهید میگوید من در بوستان نهج البلاغه در ردیف وسط هستم. در تاریخ 12 دی 89 هم مراسم تعویض سنگ قبر ایشان انجام شد.
راستش من سر مزار شهید پلارک رفتم. دستمو رو مزارش کشیدم، خودم بوی گلابو حس کردم، ولی بعضی اوقات دچار تردید میشم. نمیدونم شاید شیطون میاد اذیتم میکنه. همش میگم: مگه همچین چیزی میشه؟هی با خودم میگم: شاید یکی صبح به صبح میره رو قبرشو با گلاب میشوره. باز با خودم میگم: خب که چی بشه؟ طرف این کارو بکنه، چیو ثابت میخواد بکنه؟ میدونم شیطون لعنتیه میخواد باور آدمو خدشهدار کنه. لعنت بر شیطون.
توضیح: این یکی از کامنتهایی بود که ذیل یکی از مطالب راجعبه شهید پلارک در اینترنت درج شده بود. همانطور که در قسمت آسیبها بیان شد، احساس گناه کاذب و سد باب تفکر و شک در اندیشه، بهعنوان پایهای برای چارچوببندی قوی اعتقادی ـ ایمانی از آثار چنین کرامات کاذب و حتی حقیقی است.
روزی خانمی برای ما تعریف میکرد: من از نزدیک شاهد تشیع جنازه سیداحمد بودم. دیدم مادرش نیست. گفتم مادرش کجاست؟ گفتند: دیشب خواب دیده خانمی آمده به خواب ایشان آمده و گفته: دخترم! شما پایت درد میکند، نمیخواهد تشیع جنازه فرزندم احمد بیایی. من خودم تشیع جنازه احمد میروم. او پسر منم هست. میگفتند: خودش را به معرفی کرده بودند. آن خانم فرموده بودند: من فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هستم دختر پیامبر اسلام (ص).
توضیح: اگرچه به نظر نمیرسد کسی ادعاهایی اینچنینی را باور کند، اما همانطور که گفته شد، اگر جلوی خرافات گرفته نشود، دروغهایی بزرگ و شاخداری رشد خواهد کرد که دیگر حتی کسی جرئت مقابله با آن را نداشته باشد.
یکبار پسری آمد «خانه شهید بهشت زهرا(س)» و گفت: من برادر ندارم و شهیدی رو بهعنوان برادر انتخاب کردهام که من هم تشویقش کردم. یکبار که مرا دید گفت: من پلارک شماره دو، درست کردم. رفتیم سر مزار شهید، دیدم این بنده خدا چیزی به سنگ قبر زده که تا یک هفته بوی عطر بدهد و به واسطه این کار دم و دستگاهی به راه انداخته بود و عدهای هم دورش جمع شده بودند که بعد من این بنده خدا را سرزنش کردم که این کارها را ادامه ندهد.1
همانطور که پیشتر گفته شد، بهترین راه مبارزه با سخنان بیپشتوانه و کممحتوا، خصوصاً در چنین فضاهای ارزشی، پرسش از منبع موثق این نقل قولها و خاطرات است تا فضا برای رشد خرافات ناامن گردد و شهدای مظلوم ما همانطور که بودند معرفی شوند، نه آنطور که برخیها دوست دارند.
پینوشت
1. سیدمحمد جوزی، اولین مسئول خانه شهید بهشت زهرای تهران (http://www.khomool.ir/newsdetail-646-fa.html)
گفتوگو با همرزمان و نزدیکان شهید پلارک
عباس مصطفوی
هم محلهایهای منوچهر پلارک که زمانی با او در سنگر مسجد و زمانی دیگر در سنگر جهاد نظامی بودند، حرفهای جالب توجهی در مورد او برای گفتن دارند. ما با برخی از این بزرگواران گفتوگوی کوتاهی کردهایم که اینک در دست شماست.
محمدمهدی حقانی، رزمنده و جانباز، همرزم شهید پلارک
آقای حقانی! شهید پلارک را از چه زمانی میشناسید و چطور با ایشان آشنا شدید؟
حقانی: از سال 61 در بسیج مسجد علی بن موسی الرضا واقع در خیابان 17 شهریور، شهدا، با ایشان آشنا شدم. در یک محل زندگی میکردیم. خانهشان به خانه ما نزدیک بود؛ بسیج هم به خاطر جنگ فعالتر شده بود و ما خیلی اوقات در پایگاه با هم بودیم.
مدت کوتاهی هم در گردان عمار بودم که بعدها به گردان حبیب رفتم و تا آخر در گردان حبیب ماندم. این زمانی بود که فرمانده گردان ما آقای «پایا» بود و هنوز حاج آقای طائب نیامده بودند. ساختمان گردان عمار هم در دوکوهه کنار ساختمان گردان ما بود و تنها در عملیاتها از هم جدا میشدیم؛ بنابراین خیلی وقتها میشد که اعضای این گردانها با هم بودند. من و شهید پلارک خیلی با هم صمیمی بودیم، طوری که صیغه اخوت خوانده بودیم. من هنوز عکسهایمان در پایگاه بسیج را دارم.
آیا به منزلشان هم رفتوآمد میکردید؟
از آنجا که رفیق بودیم، رفتوآمد داشتیم. یادم هست که یک بار با «منوچهر» در منزلشان نشستیم و فیلم سینمایی «قانون» را نگاه کردیم.
منوچهر؟!
بله! یادم نمیآید کسی «احمد» صدایش بکند. البته آن موقعها مرسوم بود که خیلیها اسمشان را عوض میکردند؛ ولی ما «منوچهر» صدایش میکردیم.
در بسیاری از سایتها و وبلاگها، مطالبی از «فوت پدرش در سنین کودکی او» نقل شده و موارد دیگری که حتی از یک ناظر غسالخانه نقل شده یک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهید پلارک به سازمان آمدند تا دربارهی چگونگی غسل دادن شهید پلارک و اینکه چه کسی او را شسته، تحقیق کنند.
این موارد صحیح نیست. منزلشان که میرفتم پدرش مریض بود و روی تخت افتاده بود. تا اینکه تقریباً یکسال قبل از شهادت منوچهر پلارک، پدرش مرحوم شد. منوچهر هم در کربلای 8 شهید شد.
ویژگی خاص آن شهید چیزی در ذهن دارید؟
ایشان خیلی شجاع بود و سر نترسی داشت. چند باری مجروح شده بود. شهدای محله را هم معمولاً ایشان درون قبر میگذاشت. یادم هست والفجر 8 رفتم گردان عمار تا به او سری بزنم. عراق شیمیایی زد. من هم ماسک همراهم نبود؛ بنابراین چفیه را بستم جلوی صورتم. ناگهان یک نفر چفیه را از صورتم باز کرد و ماسک زد و بعد چفیه مرا به صورتش بست. آن شخص پلارک بود.
ایشان چگونه شهید شدند؟
از نحوه شهادتش اطلاعی ندارم؛ چون همراهش نبودم. ولی چند باری مجروح شده بود. فکر کنم شب عملیات کربلای 5 ما سهراهی شهادت بودیم. روز اول ما پشت دژ بودیم. روز بعدش گردان عمار یا مالک رفت پشت دژ. ولی عراق خیلی تانک آورده بود که بچهها هم خیلی از آنها را زده بودند، اما خط نشکسته بود. دیدم موقع برگشتن پلارک تیر خورده بود. رفت بیمارستان و خوب شد و در کربلای 8 شهید شد.
بعد از شهادتش آرامآرام متوجه شدم که مادرش ادعا میکند که حضرت زهرا(س) را میبیند و از ایشان عطر میگیرد و خانواده شهدا به خانه ایشان میآمدند و ایشان از حضرت زهرا(س) عطر میگرفت و به آنها میداد! این بود که تصمیم گرفتم به خانهشان بروم و ببینم داستان از چه قرار است.
به همراه آقای نهاوندی، آقای صادقی، فرمانده گردان ابوذر، و حاج حسن طائب، تصمیم گرفتیم این قضیه را ریشهای حل کنیم. یک ماه به تحقیق و بررسی پرداختیم که متوجه یک سری ماجراها شدیم. بعد با دوربین و تشکیلات رفتیم منزل پلارک و از مادر ایشان سؤالاتی کردیم. این دیدار نزدیک به دو ساعت طول کشید. از ایشان جریان ملاقات با حضرت زهرا(س) را پرسیدیم که ایشان گفت: «من حضرت زهرا(س) را میبینم. ایشان الان اینجا هستند!»
گفتیم: «خب ایشان را توصیف کنید».
گفت: «کفشهایش از این کفشهایی است که نوکش بالاست و شال سبز دارد و...».
عکس آورد و گفت: «امروز نماز صبح را در دمشق، ظهرم را در کربلا و عصر را در نجف خواندم و حضرت از من عکس هم گرفتند. این هم عکسم در نجف!»
که البته عکس شاه عبدالعظیم بود! کارهای عجیب غریبی میکرد. دستش را بالا میبرد و میلرزاند و اداهایی درمیآورد، جیغ و داد میکرد. مهمترین کاری که ایشان انجام میداد، گرفتن عطر بود. دستش را میبرد بالا و وقتی پایین میآورد، دستش عطری بود و موقع گرفتن عطر هم حالش بد میشد و خودش را به غش و ضعف میزد. وقتی ایشان برای ما عطر گرفت، ما گفتیم: فیلمبرداری نشده. ایشان گفت: «اینجا یک نفر شکآور است!» فیلمبردار بیچاره که در جریان نبود، شروع کرد به التماس کردن که من به خدا شک نکردم، من آدم خوبیام و... . بعد آقای فهیمپور قیافه مظلومانهای به خودش گرفت و گفت: «من بودم». ایشان گفت: «من باید شما را توبه دهم». به راهرو رفت و کارهای عجیب و غریب کرد و حین برگشتن پشت پرده رفت. حدس زدیم که رفته است عطر بردارد. وقتی از پشت پرده بیرون آمد، عطر ریخته بود روی چادرش و یک لکه بزرگ روی چادرش ایجاد شده بود که حتی در فیلمبرداری هم معلوم است. آمد و گفت: «خب دوباره میتوانم عطر بگیرم!»
این فیلم را آماده کردیم و برای آقای موسوی خوئینیها فرستادیم که آن وقت دادستان کل کشور بود. احتمالاً این فیلم هنوز در قوه قضاییه باشد.
یک بار از جلوی در خانه شهید پلارک رد میشدم که متوجه شدم تعدادی بسیجی درِ خانه ایشان ایستاده بودند. یکی از آشنایان شهید پلارک به بنده اشاره کرد و گفت: «آره این بود». یک بسیجی آمد جلو و یک سیلی به من زد! چیزی به او نگفتم؛ چون میدانستم گول خورده است. شب در منزل ما آمد و من هم توجیهش کردم.
یک روز بعد احضاریه آمد و ما را بردند اوین! یک آقای «اصفهانی» نامی شروع به بازجویی کرد و حاج آقای طائب هم با بنده آمد و همه سؤالات را ایشان پاسخ میگفت تا اینکه سرانجام قانع شدند. در حین بازجویی فردی آنجا بود که دادخواست را تنظیم کرده بود. روزی که من از آن بسیجی سیلی خوردم، ایشان هم آنجا بود. این فرد مسئله خانم پلارک را باور داشتند که البته بعدها شهید شد. همه این جریانات در زمان جنگ بود.
چند سال بعد این جریان عطر به بهشت زهرا(س) و بر سر مزار منوچهر پلارک هم کشیده شد که متأسفانه خیلی جاها با خانواده شهید پلارک هم همکاری کردند!
شما در صحبتهایتان فقط از نام منوچهر استفاده میکنید، در حالی که روی سنگ قبر ایشان نوشته شده: «سید».
شاید به علت علاقهای باشد که منوچهر به سادات داشت یا شاید هم به علت سیادت مادرش باشد؛ نمیدانم. ولی از طرف پدر سید نبود.
توحیدی، رزمنده و جانباز، همرزم شهید پلارک
آقای توحیدی گویا شهید پلارک هم مثل شما در گردان عمار بود؟
بله. من فرمانده گروهان شهید بهشتی بودم و ایشان هم تا زمان شهادتشان مسئول دسته بنده بودند.
کمی از ویژگیهای شخصی ایشان بگویید.
انسان شجاع و بااخلاصی بود. به خاطر دارم که یک بار با بچههای گروهان رفته بودیم پابوسی حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام). ایشان هم بودند. دیدم خیلی خوشحال دارد میآید به سمت من. پرسیدم: «پلارک چه شده؟» گفت: «رفته بودم بهشت رضا. خواب شهیدی را دیده بودم و در خواب نشانی مزارش را به من داده بود». ایشان هم رفته بود به همان نشانی و ایشان را در همانجا پیدا کرده بود و از این بابت خیلی خوشحال بود.
از اینکه مزار ایشان بوی عطر میدهد، اطلاعی دارید؟
این جریان ساختگی و دروغ است. در گذشته یک جریاناتی اتفاق افتاده که اگر میخواهید به طور دقیق پیگیر باشید، سراغ آقای طائب بروید. این جریان ساختگی است و من مطمئن هستم که الان خود شهید پلارک هم از این بابت ناراضی است؛ چراکه نفس شهادت و شهید تقدس دارد و نیازی به چنین کارهایی برای اثبات حقانیتشان نیست.
حسن شکری، رزمنده و جانباز، همرزم شهید پلارک
آقای شکری برای ما از شهید پلارک تعریف کنید.
پلارک از بچههای خیلی خوب محله بود. ایشان مسئول دسته عمار بود. چند بار مجروح شد، اما نهایتاً در علمیات کربلای 8 به درجه شهادت نائل شد. یادم است روزی که میخواستیم برادرم شهید «محمد شکری» را دفن کنیم، شهید پلارک گفت: «اجازه بده من او را دفن کنم». گفتم: «چرا؟» گفت: «روز دفنِ من، تو مرا در قبر بگذار». کمتر از یک ماه بعد پلارک هم شهید شد و کنار قبر محمد به خاک سپرده شد. پلارک پسر بسیار خوبی بود، ولی خانوادهاش کارهایی کردند که این کارها او را ناراحت میکند.
کدام کارها؟
کار اشتباهی صورت گرفت که از ابتدا جلویش گرفته نشد تا کار به اینجا کشیده شد و الان با مطرح کردنش شاید اوضاع بدتر شود. دوستانی که از ماجرا مطلع بودند، میدانند که مادرش راه غلطی را رفت که شاید به علت مشکلات روانی ناشی از شهادت فرزندش بود. اوایل مادرش ادعا میکرد که با حضرت زهرا(س) در ارتباط است و از ایشان عطر میگیرد. منزل مادرش رفتیم و صحبت کردیم و مادرش را متقاعد کردیم که دیگر این کارها را نکند و ایشان هم قبول کرد. ولی متأسفانه بعدها دیدیم که عطر از قبر سر درآورد! متأسفانه در نشریات هم درج شد و برخی از نهادها هم در قبال آن سکوت کردند و حتی باعث گسترش آن شدند.
یکی از دوستان شهید پلارک میگفت که منزل ایشان رفته و دوربین فیلمبرداری هم بردیم. شما از این جلسه اطلاعی دارید؟
بله، این کار را خودم انجام دادم. مادرش با ما رفتوآمد داشت و من را پسر خود میدانست و میگفت: تو پسر من هستی.
ماجرای عطر گرفتن از حضرت زهرا (س) چه بود؟
مادر ایشان در دستش عطر تیروز خالی نموده و غش میکرد. میگفت حضرت زهرا(س) آمده و به او عطر داده است. یک بار هم شیشه عطر شکست! به ایشان گفتیم: این کارها را نکن. یک مدت هم اسانس عطر در دهانش میگذاشت و زبانش را به دستش میزد و غش میکرد! یک بار به حاج مهدی طائب این قضیه را گفتم. حاج مهدی با ایشان صحبت کرد و قرار شد که دیگر این کارها را نکند؛ اما متأسفانه شاید برخی دوست نداشتند که این ماجرا تمام شود.
علت تغییر نام شهید پلارک چه بود؟
منوچهر دوست داشت اسمش را عوض کند. یک روز با بچهها در خانه ما جمع شده بودیم و اسم ایشان را تغییر دادیم و گذاشتیم سیداحمد. البته اسم شناسنامهای ایشان منوچهر پلارک است.
چرا سیداحمد؟ مگر ایشان سید بود؟
مادرش سید بود؛ به همین دلیل ایشان را هم سید خطاب میکردیم. شما باید با خود بنیاد شهید صحبت کنید. بنیاد به این مسائل ساختگی دامن میزند؛ سیدی و مجله منتشر میکند. بعضی وقتها از مجلات وابسته به بنیاد شهید با من تماس میگیرند و دنبال ایناند که بدانند این شهید چهکار کرده که قبرش بوی عطر گرفته است!
نهاوندی، رزمنده و جانباز، همرزم شهید پلارک
آقای نهاوندی! با توجه به اینکه شما یکی از دوستان صمیمی شهید پلارک بودهاید، بفرمایید با ایشان چگونه آشنا شدید؟
منوچهر پلارک از بهترین دوستان من بود و ایشان با من خیلی صمیمی بودند. خب بچه محل هم بودیم. ایشان یک فرد متدین، انقلابی و متعهد بود و در خانواده نسبتاً متوسط به پایین زندگی میکرد. از بچههای مسجد علی بن موسی الرضا(ع) و جزء بسیجیهای فعال پایگاه بود.
اصلیتشان ترک بود و در یک خانه نسبتاً محقر در خیابان بازار سقاباشی عباس آباد زندگی میکرد. از آن بچههایی بود که یافتههایی هم برایش حاصل شده بود. احساس خوش معنوی داشت. قد رشید و کشیده و صورت سفیدرو. خیلی بچه باصفا و مخلصی بود. یادم است در یکی از عملیاتها آنقدر آر.پی.جی زده بود که از گوشش خون میآمد.
در گفتوگوهایی که با برخی از دوستان نزدیک ایشان داشتیم، متوجه شدم که ایشان را منوچهر پلارک میشناسند، ولی روی سنگ قبرش «سیداحمد پلارک» حک شده است.
خب ایشان اسمش را عوض کرد و گذاشت احمد. بعد یکی از دوستان به ایشان گفت: سید احمد. البته ایشان سید نبود و نمیدانم به چه واسطهای به او سید گفتند. بعد از آن معروف شد به سیداحمد پلارک.
البته اهل اینکه بخواهد خودش را خاص نشان دهد، نبود. یک بسیجی عادی خالص و باصفا بود.
شما با خانواده ایشان هم آشنا بودید؟
بله، خانواده ایشان، از لحاظ اقتصادی، یک خانواده متوسط به پایین بودند. اینطور نبود که از لحاظ طبقاتی یا علمی یا عرفانی، خانواده خاصی باشند. یادم است مادر شهید را چندین نوبت با ماشین برای کارهای بنیاد شهید بردم. تا اینکه مطرح شد مادر پلارک ادعاهایی در خصوص ارتباط با حضرت زهرا(س) دارد و وقتی اراده میکند از یک ناحیهای عطر دریافت میکند و به مردم میدهد. اولش باور نمیکردیم این کار را انجام دهند، اما بعدها دیدیم که ایشان فریاد میزند: «یا زهرا(س)» و بلند میشود و دستشان را بلند میکند و غش میکند و بعد در دستشان عطر است، به صورتی که انگار از عالم دیگر به دستشان عطر داده شده است! داستان به همین صورت ادامه پیدا کرد. یک بار مادرم و مادر پلارک را با ماشین سر قبر پلارک بردم و ایشان آنجا غش کرد و اتفاقهایی از ایندست افتاد. من از ایشان در همین اثنا پرسیدم: «این اتفاقها برای چی میافتد و شما چه میبینید؟» گفتند: «حضرت زهرا بر من وارد میشود. یک خانم سبزپوشی. من حضرت زهرا را میبینم».
و مطالبی از این قبیل میگفتند و با حالت غش و ضعف بر زمین میافتادند!
این ماجرا کمکم رونق گرفت و تعداد زیادی از بچهها آنجا مراسم ذکر و توسل برگزار میکردند. اما برای اینکه حریم این خانواده حفظ شود، بچهها خیلی مماشات میکردند. یک روز در خانهشان بودیم که گفت: «من امروز طی الارض کردم و در یک مکانی قرار گرفتم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) آنجا بودند».
بعد حرفی زدند که باعث شد به فکر بیفتیم که باید یک مقداری کار را جدیتر تعقیب کنیم تا جلوی آن را بگیریم. مثلاً میگفتند: «حضرت از من در کربلا (یا نجف) عکس گرفتند».
آن وقتها راه عتبات باز نبود. ایشان عکسی به ما نشان داد که به قسمت پشتی حرم حضرت عبدالعظیم مربوط میشد که الان ساخت و ساز کردهاند و باز شده است. این بار دیگر تصمیم گرفتیم تا جلوی این کار را بگیریم. آن شب با حاج مرتضی نعیمی و چند نفر از دوستان دیگر قضیه را مطرح کردیم. بعد یک سری تحقیقات انجام شد! و ماجراهایی پیش آمد... .
یادم میآید یک بار سر قبر پلارک بودم. مرحوم حاج سیدعلی آقای نجفی که آدم اهل دل و وارستهای بود، عبایش را کنار گذاشت و آمد قبر را بو کرد. بعد رو کرد به افرادی که آنجا ایستاده بودند و گفت: «این مسئله صحت ندارد!» این مسئله آنقدر بین مردم پیچیده بود که این عالم وارسته این کار را انجام داد تا به اطرافیان بگوید مراقب باشند.
من الان میشنوم که کاروانهای دانشجویی و ... به خاطر بوی عطر، سر قبر ایشان میروند و هر سال این اتفاق میافتد و نمیدانم این مسئله از کجا و به چه نحوی در بین مردم پخش میشود. از نظر ما انگیزه این اتفاق باید روشن شده باشد. چرا در بین این همه شهدا، فقط باید قبر منوچهر پلارک بو بدهد؟ اینها چه چیزی میخواهند بگویند؟ آیا مگر قبر شهیدی بو نداد، دچار نقیصهای است؟ مگر قبر امام سجاد (علیه السلام) بو میدهد؟ و آیا اگر بو ندهد نقیصه است؟ این کارها دستاوردی ندارد. اهداف معنوی و معرفتی و روحانی که آدم دنبال میکند، باید با یک سری از اصول و مبانی سازگار باشد. شهدا نیازی به این قضایا ندارند. منوچهر آنقدر لطافت داشت و بهقدری صاف و ساده بود که نیازی به این کارها ندارد. البته کمالات شهدا سر جای خود. تازه اگر هم چنین چیزهایی وجود داشته باشد، به قول شاعر: «مُهر کردند و دهانش را دوختند». برای منی که همراه منوچهر بودم، اگر قبرش هم بو نمیداد، باز هم شهید پلارک عزیز خواهد بود. فکر نمیکنم برای انتقال شجاعت و رشادت امثال پلارک به این نسل و نسلهای آینده، به این کرامتسازیها نیاز داشته باشیم.
باید جلوی این مسائل گرفته شود و از پردازشهای خرافی جلوگیری کنیم. ما نباید کار بزرگ شهدا را خیلی آسمانی و ایدئال و دستنیافتنی تعریف کنیم؛ چراکه در این صورت نمیتوانیم از آنها برای نسل جوانمان الگویی ایجاد کنیم.
منبع : امتداد
کلمات کلیدی :